ماهی و کبوتر بچه

 

کبوتر بچه­ای با شوق و شور

نشست اندر لب تنگ بلوری

نگاه انداخت بر ماهی در آب

بگفتا با قفس آیا تو جوری؟

ترا تنگی که سرباز است، زندان

بود، لیکن کنی در آن صبوری

مگر عقلت ز پس آید عزیزم

که عمری را در این زندان به غوری

نگاه انداخت ماهی بر کبوتر

نگاهی از سر اجبار و زوری

بگفتا ای سفیه و خام و ابله

گمان دارم ز بی عقلی تو کوری

ترا بستان و باغ آید به کارت

مرا بی آب کی باشد صبوری؟

کبوتر گفت ماهی را به خنده

که از ذات حقیقت بس تو دوری

پلنتونها به دریا زنده باشند

مگر نی با نهنگ و وال پوری؟

ز بس از دست آدم خورد­ای نان

ترا گویند ماهی، لیک زوری

چو بشنید این سخن از آن کبوتر

به جوش آمد، بروش شد از صبوری

گره بر آبروان انداخت ماهی

بگفتا با کبوتر: جفت و جوری؟

ترا با این همه علم و کیاست

چرا خوانند آخر بغ بغوری؟

نهنگ و وال گر باشد مرا جد

تو از بهر چه در کبر و غروری؟

مرا این تنگ تنگ و آب خوبست

که دائم دارم اینجا سات وسوری

تو فکر خویش باش اندر زمانه

چرا از جد خود، عقاب دوری؟

 


عباس برزو ; 9:34 عصر ; یکشنبه 91/8/21