مغازله
گفتا که قرص رویم، بهر توام عیان شد
گفتم که بی وجودت ، گو بر دلم چه سان شد
گفتا نشین کنارم، تا دربرت بگیرم
گفتم که در بر تو، دل گنگ و بی زبان شد
گفتا ز جام دستم، برنوش جرعی تو
گفتم که مست رویت، کی جام می خوران شد
گفتا چگونه باید ، دستت بیاورم من
گفتم به یک اشارت، این دل چو ماکیان شد
گفتا اگر ببوسم از غنچهی لبانت؟
گفتم برای این تن، ولله جسم و جان شد
گفتا که دیدگانم بهر تو کردهام باز
گفتم فدای دیده ، بی دیده دل فغان شد
گفتا زمان گذشت و وصلت نشد میسر
شیدا چه گویمت من، بی او دلم خزان شدعباس برزو ; 9:12 عصر ; دوشنبه 91/8/29