یارمن
این دل غمین شد و یارم مرا ندید
چشمم گریست و یارم مرا ندید
در کوی او بنشستم، که بینمش
بی مدعا نشستم و یارم مرا ندید
نشکفت غنچهی لبهای یار من
صد خنده کرده به دیگر و یارم مرا ندید
وز عشق اوست که دلم شرحه شرحه شد
غم آتشی به دل زد و یارم مرا ندید
شیدا چه بی خبر بنشستی که رفته او
خندان به دیگری شد و یارم مرا ندید
تضمین
در کنج خرابات دلم ، نقش نگار است
بی نقش نگارم ، دل بیچاره چه زار است
دوشین دل من فاش بگفتا که امشب
« گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است»
بر خیز و بزن باده و برگیر در این شب
صد جام می ناب از آن یار مخاطب
سیمین تن و مه پیکر و در وصف کمالش
« گو شمع میارید درین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است»مغازله
گفتا که قرص رویم، بهر توام عیان شد
گفتم که بی وجودت ، گو بر دلم چه سان شد
گفتا نشین کنارم، تا دربرت بگیرم
گفتم که در بر تو، دل گنگ و بی زبان شد
گفتا ز جام دستم، برنوش جرعی تو
گفتم که مست رویت، کی جام می خوران شد
گفتا چگونه باید ، دستت بیاورم من
گفتم به یک اشارت، این دل چو ماکیان شد
گفتا اگر ببوسم از غنچهی لبانت؟
گفتم برای این تن، ولله جسم و جان شد
گفتا که دیدگانم بهر تو کردهام باز
گفتم فدای دیده ، بی دیده دل فغان شد
گفتا زمان گذشت و وصلت نشد میسر
شیدا چه گویمت من، بی او دلم خزان شد