ماهی و کبوتر بچه
کبوتر بچهای با شوق و شور
نشست اندر لب تنگ بلوری
نگاه انداخت بر ماهی در آب
بگفتا با قفس آیا تو جوری؟
ترا تنگی که سرباز است، زندان
بود، لیکن کنی در آن صبوری
مگر عقلت ز پس آید عزیزم
که عمری را در این زندان به غوری
نگاه انداخت ماهی بر کبوتر
نگاهی از سر اجبار و زوری
بگفتا ای سفیه و خام و ابله
گمان دارم ز بی عقلی تو کوری
ترا بستان و باغ آید به کارت
مرا بی آب کی باشد صبوری؟
کبوتر گفت ماهی را به خنده
که از ذات حقیقت بس تو دوری
پلنتونها به دریا زنده باشند
مگر نی با نهنگ و وال پوری؟
ز بس از دست آدم خوردای نان
ترا گویند ماهی، لیک زوری
چو بشنید این سخن از آن کبوتر
به جوش آمد، بروش شد از صبوری
گره بر آبروان انداخت ماهی
بگفتا با کبوتر: جفت و جوری؟
ترا با این همه علم و کیاست
چرا خوانند آخر بغ بغوری؟
نهنگ و وال گر باشد مرا جد
تو از بهر چه در کبر و غروری؟
مرا این تنگ تنگ و آب خوبست
که دائم دارم اینجا سات وسوری
تو فکر خویش باش اندر زمانه
چرا از جد خود، عقاب دوری؟
خیر و شر
آن شنیدستی گدایی ژنده پوش
گفت با خند به مرد گلفروش
صبح تا شب، بر سر ره بی خرد
خلق را منت کشی تا گل خرد
گاه از مردم تمنا میکنی
گاه با خویشت تو دعوا میکنی
کودکی را گل فروشی مفت مفت
چون عموی گلفروشت او بگفت
آخر روزت بسی درماندهای
همچو خر گویی به گل واماندهای
خانه و ماشین و ویلایت کجاست؟
آرزوهایت همه یکجا فناست
کودکانت ژنده پوشند و فقیر
فقر رویت را نموده همچو قیر
من که بینی ژنده پوشیدم چنین
بهر مردم روی خود کردم حزین
لنگ لنگان پای با خود میکشم
گاه بی هوش و گهی اندر غشم
میکشم از دست مردم اسکناس
با تقلب میبرم هوش و حواس
آخر شب میروم در گوشهای
این سر و وضعم کنم در پوشهای
میشوم آقا و شیک و هم تمیز
چون رجال دولتی در پشت میز
شاد و خرم ، کودکانم در رفاه
خان و ویلا و ماشینم به راه
بچههایم همه خوشحالند و شاد
نیستم با فقر من اندر جهاد
گفت: مرد گلفروشم ای گدا
گل فروشم خلق را من بی ادا
روزیم دستم رسد با این عمل
من نخواهم هیچ روزی با دغل
کودکانم صالحند و اهل دین
نیستم بر مال مردم در کمین
شکر حق را میگذارم صبح وشام
من به نفس خویش بر بستم لگام
چهره با خورشید کردم همچو قیر
چون تو روبه نیستم، هستم چو شیر
مکر بر خلق خدا در فعل توست
هیچ کس درفعل تو خوبی نجست
با توکل روزیم آید بدست
غیر حق بر هیچ کس، دل ، دل نبست
رو برای خویش فکر چاره کن
نی مرا در فکر خود بیچاره کن
خلق را ، زالو صفت، چاپیدهای
هیچ در کارت خدا را دیدهای؟
فرق من با تو، ثریا تا سراست
کار تو فانی و کار من بقاست
تقابل رنگها
رنگ قرمز گفت با رنگ سیاه
خانه ویران میکنی با یک نگاه
مردمان از روی تو در وحشتند
با حضورت در غم و در حسرتند
گفت با وی ، بی تکلف آن سیاه
بر سیه رویی من کردی نگاه؟
گر نیم همچون تو زیبا رو و مست
بر سیه روزی من کس دل نبست
در تو زیبایی و عشق است و سرور
رنگ من از هرچه زیبایی به دور
غصه و غم گشته با رنگم اجین
خنده ها با دیدنم گردد حزین
هیچ پرسیدی ز من، رنگم چرا
شد نمادی بر تباهی در سرا
گر پذیرم حرفهایت بی درنگ
حل مشکل میکنی ای شوخ شنگ؟
گفت قرمز با سیه ، مشکل بگو
تا که شادی چاره ای جویم بر او
مشکلش را این چنین آغاز کرد
حرفها را با کنایه ساز کرد
اولا از رنگ من بالا چه هست؟
از چه رو گویی که رنگم هست پست؟
ثانیا گر رنگ من بی آبروست
چادر زنها چرا از رنگ اوست؟
ثالثا گر زشتم و بی خاصیت
از چه رو پوشندم اندر تعزیت؟
رابعا گر خلق بد خواند مرا
جامه از رنگ سیه پوشد چرا؟
خامسا و السادسا و السابعا
حرفهایم عقده شد در جان و تن
گفت قرمز با سیه، ای تیره بخت
از چه رو دنیا به خود کردی تو سخت
رنگها را خود برون کردی ز خود
گویی را رنگ تو بالاتر نبد؟
گر تویی بالاترین رنگ خدا
گو چرا از رنگها گشتی جدا؟
هیچ رنگی با تو هم آواز نیست
کوک تو با هیچ رنگی ساز نیست
گفت بر قرمز ، سیه ای شوخ چشم
حرفهایت جملگی باشد چو پشم
من ز هر رنگی جدا گردیده ام؟
پای هر رنگی ز دل ببریده ام
خوب باشد حرف از عقل آیدت
بی تعقل حرف را کی شایدت؟
آن که بی رنگ است، اسپید است و بس
از سپیدی رنگ آیا دیده کس؟
ریشه و بنیاد رنگ از چیست؟ گو
عیب بر من میگذاری؟ عیبجو
رنگ رویت، زادهی نور است و بس
گر نباشد نور گردی بی نفس
چون بتابد نور بر رویت، بدان
رنگ خویشت را بتابانی ز آن
رنگ قرمز ، رنگ آبی ، رنگ زرد
گرم باشد رنگ یا باشد که سرد
چون تو رنگی ، گر پر از شادی و شور
یا چو سبز از مرگ و نابودی به دور
غیر اسپید و سیه ، ای نازین
باز تاب نور باشد در زمین
چون بتابد نور بر اسپید رنگ
باز تاباند تمامش بی درنگ
زین سبب با خود ندارد هیچ رنگ
رنگ اسپید ، ای که رنگت شوخ و شنگ
رنگ من وارونهی رنگ سپید
هر چه دارد نور، میدارم مفید
زن سبب نوری که بر من میرسد
کی ز دام رنگ من او میرهد
چون که جذب نور کامل میکنم
رنگها را جمله در دل میکنم
سرخیت بنموه رویم را سیاه
سبز و آبی کرد رنگم را تباه
سرخ شد از خشم و گفتا بر سیاه
روزگارت را نمودیم ما تباه؟
این گزافه گوییت از بهر چیست؟
ذره عقلی گوییا در کله نیست؟
خنده بنمود و چنین دادش جواب
فعل و قولت را ندیدم در صواب
چون تمام نور در جانم نشست
باب خوشبختی به روی من ببست
رنگهایش جمگلی در هم شدند
بیش وبیش، البته نی کم کم شدند
گر شوند آمیخته الوان نور
یا به میل و یا به جبر و یا به زور
روشنایی را ز خود بیرون کنند
همچو من بیچارهای محزون کنند
سرخی و آبی و سبزی، ای سه رنگ
کرده رنگ چهرهام را سخت تنگ
غیر این میبود، رنگم شاد بود
شهرها با رنگ من آباد بود
من نه رنگ غصه و غم میشدم
در عذا کی رخت ماتم میشدم
خوشبحال دوستم ، رنگ سپید
هرگز اندر او کسی رنگی ندید
نور را بر جان خود، ره او نداد
باب دل را بست بر ام الفساد
گفت قرمز بر سیه، بی عقل و هوش
خام باشی و کنی جوش و خروش؟
ای عجب رنگ تو رنگ نور شد
نور از اسپید یکجا دور شد
نور از زنّ تو شد ام الفساد
من گمان دارم که هستی بی سواد
نور از ظلمت به دور است، ای عجب
خویش را با نور کردی هم نسب
در دلت گر ذرهای هم نور بود
کی ترا چشم حقیقت کور بود.
کی ترا اسپید گردیده رفیق
کین چین با خویش ، دانیاش شفیق
هم به رنگ و هم به ذات و هم به نور
رنگ اسپید از تو باشد جمله دور
ذات الله، نور در ارض و سماست
خانهی شیطان به تاریکی بناست
رنگ تو رنگ تباهی و فساد
ذات شیطان را همی آرد به یاد
فکر خود پاکیزه کن ای بی خرد
شاید الله ، ظلم از ذاتت برد